سه شنبه های شعر
پیش دو ابروی چون هلال محمد
سودابه مهیجی
امین و امن و مؤمن آنقَدَر دنیا خطابت کرد
خدا طاقت نیاورد و سرانجام انتخابت کرد
برای هر سری از روشنایت سایهبان میخواست
که شب را پیش پایت سر برید و آفتابت کرد
حجازِ وحشی زیبا ندیده دل به حسنت باخت
که بتها را شکست و قبله دلها حسابت کرد
خدا از چشم زخم مردمان ترسید پس یک شب
تو را تا آسمانها برد و مثل ماه قابت کرد
تو را از آسمان بارید مثل عشق بر دنیا
زمین را تشنه دید و در دل هر قطره آبت کرد
دوای درد دین و درد دنیا، درد بیدردی
حضورت دردهای مرگ را حتی طبابت کرد
تو را از دورها هم میشود آموخت ای خورشید!
زمینگیرانه حتی با تو احساس قرابت کرد
که از این فاصله، این سالهای دوری نوری
همیشه پرتو مهرت به شبهامان اصابت کرد
هنوز از قلههای مأذنه نور تو میروید
فقط باید دعا خواند و یقین در استجابت کرد
نغمه مستشارنظامی
نقل است درین باب نکاتی متبرک
ابیات ملمع، کلماتی متبرک
جسم است درین راه کم از دانه ارزن
جان است درین راه زکاتی متبرک
یک جرعه از آن چای بنوشان عطشم را
ماییم نمک گیر نباتی متبرک
انوار خدا، جلوه پیغمبر خاتم
مینای دل و پرتو ذاتی متبرک
نامی است مبارک به لب پاک ملائک
نامی است چنان باب نجاتی متبرک
نامی است که بر کشتی نوح است منقش
روح القدس و آب حیاتی متبرک
ای حسن ختام غزل عشق محمد
این شعر شده با صلواتی متبرک
مرتضی حیدری آل کثیر
در پای چشمهای تو مهتاب، سجده کرد
نور از سحر رها شدو در آب سجده کرد
رازت در آب، رو شد و گفتی به آسمان
شکل مرا هرآیینه برتاب! سجده کرد
روی تو جلوه کرد و شب از جای، کنده شد
افتاد، روی دست تو این قاب، سجده کرد
از بس که در دهان تو شکرانه ریخته ست
هر کس شد از کلام تو سیراب، سجده کرد
شب که رکوع رفتی و قدّت خمیده شد
محراب در میانه محراب سجده کرد؟
«یوسف» برای مکه بخوان! چون برای تو
یوسف در این روایت جذاب، سجده کرد
سیدضیاالدین شفیعی
زمین گهواره کابوسهای تلخ انسان بود
زمان چون کودکی در کوچههای خواب حیران بود
خدا در ازدحام ناخدایان جهالت گم
جهان در اضطراب و ترس در آغوش هذیان بود
صدا در کوچههای گیج میپیچید بیحاصل
سکوتی هرزه سرگردان صحرا و بیابان بود
نمیرویید در چشمی بجز تردید و وهم و شک
یقین تنها سرابی در شکارستان شیطان بود
شبی رؤیای دور آسمان در هیأت مردی
با وجود فتنههای پیش رو در خاک میهمان بود
جهان با نامش از رنگ و صدا سیراب شد آخر
«محمد» واپسین پیغمبر خورشید و باران بود
مهدی رحیمی
ازاین مولود فرُّخ پی هزارو چارصد سال است
زمین دور خودش میگردد و بسیار خوشحال است
فقط این جمله در تأیید میلاد نبی کافی ست
که شیطان از نزولش تا همیشه ناخوش احوال است
زمین و آسمان مکه طوری نور بارانند
که دیدار دوتاشان هم تماشا هست هم فال است
پریشان کرده ایران را به وقت آمدن این طفل
که خاموشی و خشکیدن دراین اجلال، اقبال است
محمد یا امین یا مصطفی یا احمد و محمود
من اَر گنگم جهان هم در بیان او کر و لال است
به پایش ریختند از نورها آن قدر از بالا
که سینه ریز خورشید این وسط ناچیز مثقال است
نگهبان دارد اسمش از پس و از پیش حتی او
برایش حضرت از پیش است و صَلّوا هم بهدنبال است
جهان را میزند برهم چنین اسمی که پایانش
به علم جَفْر، دست میم روی شانه دال است
به رخ در جاذبه لب دارد و در دافعه لَن را
که پایین لبش نقطه ست و بالای لبش خال است
اگرچه نیستم مثل قَرَن گرم اویس،اما
دلم از عشق تو مثل فلسطین است اشغال است
اگر امروز آغاز است بر دین خدا با تو
غدیر خم ولیکن روز اتمام است و اکمال است
تَرَک برداشت ایوان مدائن پیش تو یعنی
که ایوان نجف بر مشکلات شیعه حلال است
هم اکنون مستم و این شعر تا روز جزا مست است
ملاک سنجش افراد، قطعاً سنجش حال است
به پایان آمد این ابیات، اما خوب میدانم
هنوز این شعر در وصف محمد میوه کال است
زندهیاد سیدامیر فخر موسوی
کسی رسیده نگاهش نگاه آیینهست
و انعکاس هزاران هزار سال درد.
کسی رسیده که از بغض پارسالی رنج
و نیز از پسِ فردا
مرا به جادهی فریاد میبرد، اما
هنوز مانده چهل قرن تا رهایی من.
کسی رسیده که نان را
به مهربانی دست پدر
به روی سفرهی تقسیم میبرد با من.
کسی رسیده که از پای رنجیدهی خلق
اگر بلال و یا هر که از قبیلهی درد
به دست نازک تدبیر میکشد زنجیر.
کسی رسیده که سنگینی سیاه هرم
مرا به سایه نگیرد
و خواهران من امروز
به جای خاک، به گهواره بوی سیب میکند.
کسی رسیده که کفر از میانه برخیزد
وبهت بهر تجسم و هرشکل، هرکجا، هرروز
شکسته آید و آری شکستهتر.
کسی رسیده مرا تا فرشته خواهد برد
به هیئتی که مرا وارث زمین خوانند
و من نه وارث خاکم، اگر که خم سازم
کمر به پیش کسی جز خدا.
کسی رسیده که فصل فسرده حالیِ رنج
به روی تیغهی شمشیر و شعر
به رنگ خون
نوشته میشود و من
بنام نامی انسان سرود خواهم خواند
سرود اشهدان لا اله الا الله...
علیرضا قزوه
و انسان هر چه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
شب میلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصید
به زیر دست و پای اختران آن شب زمان گم شد
همان شب چنگ زد در چین زلفت چین و غرناطه
میان مردم چشم تو یک هندوستان گم شد
از آن روزی که جانت را، اذان جبرئیل آکند
خروش صور اسرافیل در گوش اذان گم شد
تو نوح نوحی اما قصه ات شوری دگر دارد
که در طوفان نامت کشتی پیغمبران گم شد
شب میلاد در چشم تو خورشیدی تبسم کرد
شب معراج زیر پای تو صد کهکشان گم شد
ببخش - ای محرمان در نقطه خال لبت حیران -
خیالِ از تو گفتن داشتم، اما زبان گم شد
سعید بیابانکی
چشم تو را اگرچه خمار آفریدهاند
آمیزهای ز شور و شرار آفریدهاند
از سرخی لبان تو ای خون آتشین
نار آفریدهاند انار آفریدهاند
یک قطره بوی زلف ترت را چکاندهاند
در عطردان ذوق و بهار آفریدهاند
زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریدهاند
مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریدهاند
دستم نمیرسد به تو ای باغ دور دست
از بس حصار پشت حصار آفریدهاند
این است نسبت تو و این روزگار یأس:
آیینهای میان غبار آفریدهاند
سید شهابالدین طباطبایی
تو والاترین آیهای؛ بهترینی
تجلی عشقی که روی زمینی
چه رازی است در قهر و لبخندهایت؟
که هم دوزخی هم بهشت برینی
خدا در تو میخواست خود را ببیند
تو ای انعکاسی که زیباترینی
که هر بار دیدت خودش عشق کرده
و هر بار گفته به خود آفرینی
خدا جنس من را نیاز آفریده
توسرچشمه نازی و نازنینی
مرا بیتو انگار لال آفریدند
مرا با تو شاعر، که شعر وزینی
غزل گفتم اما تو باید بیایی
گل واژهها را برایم بچینی
به پای تو یک عمر هی گریه کردم
که یکبار شاید مرا هم ببینی...
حسین منزوی
ای برگزیده همه انتخابها
قرآن تو کتاب تمام کتابها
اندیشه تو تیشه به اصل بدی زده
ای ریشه همیشهترین انقلابها
فخر فلک به توست که فانوس گشته بود
در کوچههای آمدنت آفتابها
سرمشق آسمان و زمینی که نام توست
برلوح شب نوشته به خط شهابها
من تکیه کردهام به تو وپایمردیات
در روز چون و چند و چه، روز حسابها
سرگشته در مضایق وصف تو ماندهام
چندان که دادهام به سخن آب وتابها
خورشید مکه، ماه مدینه، رسول من
ای خاکسار مدحت تو بو ترابها
شمع زبان بریده چه لافد ز آفتاب
گنگم که در هوای تو دیدست خوابها
سیدابوطالب مظفری
غیرت عشق بر آشفت، گل از سنگ شکفت
صد افق رنگ بر این گنبد بیرنگ شکفت
غیرت عشق نتابید که یکتا باشد
یا که خورشید در این معرکه تنها باشد
حیرت آلوده شبی بود گرفتار فسون
صبح شد، آینه لغزید ز خورشید برون
نیمه شب چشمه خورشید ازل گل شده بود
صبحدم آیهای از آینه نازل شده بود
عرشیان زمزمه تابش سرمد کردند
فرشیان آینه را ترجمه احمد کردند
عشق، آتش شد و ما لایق تقطیر شدیم
جلوهای کرد و از آیینه تکثیر شدیم
آب تا از جگر چشمه بر آمد، گل شد
زاغ شوم آمد و طومار پدر باطل شد
سنگ، تشوق، اجل، شعله، سقوط، آیینه
در سر اندیب زمین کرد هبوط آیینه
بوی گل در نفس خاک مشوش شده بود
بعد از آن سنگ، دگر آینه سرکش شده بود
زاغ آمد ز لب چشمه ربود آیینه
اینک افتاده در این گوشه کبود آیینه
اینک افتاده و از غربت خورشید، ملول
اینک افتاده به رنگی که ظلوم است و جهول
قاسم صرافان
هراس و دلهره خواهد رفت همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند درون چشم تو دنیایی
همین که آمدهای از راه، قریش محو تو شد ای ماه!
یتیم کوچک عبدالله! ببین نیامده، آقایی!
گل قشنگ بنی هاشم، سلام بر تو ابوالقاسم
دلم کنار تو شد مُحرم، ندیده خوشتر از این جایی
چنان کنار ابوطالب، ستوده حُسن تو را یثرب
که وحی شد به دل راهب همان ستوده عیسایی
به هیچ آیینه جز حیدر، نه پادشاه و نه پیغمبر
شکوه و حُسن تو را دیگر، خدا نداده به تنهایی
به دختران نهان درگل، ببار ساقی نازک دل
ببار تا بشود نازل به قلب پاک تو زهرایی
به آرزوی نگین تو درآمدهست به دین تو
مسیح من! به کمین تو نشسته است یهودایی
قسم به «لیل» و به گیسویت، به ذکر «یاحق» و «یاهو»یت
به آیه، آیه ابرویت به آن دو چشم تماشایی
در این هزاره ظلمانی از آن ستاره که میدانی
برای این شب طوفانی کمی بخوان دل دریایی!
بخوان که در عرفاتم من، کنار آب حیاتم من
طنین یک صلواتم من به شوق این همه زیبایی
سیدحمید برقعی
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزل های فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایه ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد
چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفه خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد
چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده
عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد
شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه یکدیگر نیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آن سوتر از اندیشه و در را بستی
رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمیدانم شد
آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد...